鏡 (kagami): کاگامی یعنی آینه.
افسانههای ژاپنی میگن آینه دروازه رسیدن به دنیای ارواحه. جایی که روح اصلی خودت رو ببینی، به درون خودت نگاه کنی؛ با خودت فکر کنی ببینی کجای داستانی و قراره کی باشی و چی بشی.
چرا وقتی میخوام عمداً ناراحتت کنم تا بری نمیفهمی؟
اگر بری، فقط دلتنگت میشم. اگر بمونی، ناراحتت میکنم از خودم متنفر میشم.
تو مهربونی میکنی، ازت متنفر میشم.
چون، بازم داری احساساتتو جایی خرج میکنی که نباید.
در این گوشه دنیا که نامش را گذاشتهاند خاورمیانه جایی که «رو به آسمان دعا میکردیم و از آسمان بمب میبارید».
زندگی اینجا غیرقابل پیشبینی است، همه از همهجای دنیا تبلیغ اینکه هر روز زندگی کن و از لحظهات لذت ببر را میکنند اما به گمانم همه اینها جفنگیاتی است که به درد و من و توی جوان خاورمیانهای میخورد که چشمهامان سیاه است و از این دنیا جز سیاهی ندید. دوست خاورمیانهای من، باید از لحظههای اکنونمان استفاده کنیم چون معلوم نیست در آینده قرار است چه اتفاقی برای ما و رویاهایمان بیفتند. وگرنه آن جوانهای چشم آبی را ببین که چطور برای سالهای روبهرویشان برنامه میریزند و برایش تلاش میکنند؟ ببین چطور جشن میگیرند فارغالتحصیلیشان را و میروند در شرکتی، جایی کاری دست و پا میکنند. و شبها را چطور در بارها سر میکنند، تا صبح دوباره به زندگی قابلپیشبینیشان برگردند.. تنها ساعات غیرقابل پیشبینی آنها همان شبها ست که ممکن است از زور مستی اتفاقهایی پیش بیاید که نباید...
شبها... شبها هم به رنگ چشمهای ما هستند مگر نه دوست خاورمیانهای من؟ در اینجا «شب است و مورچهها دارند اندوه زمین را جابهجا میکنند.»
وقتی نتوانی برای بعدهایت، نه ده سال بعد، نه پنج سال بعد... حتی برای پنج روز بعدت هم برنامهریزی کنی، که ممکن است سرت را روی بالش بگذاری و خواب بمب ببینی یا بالارفتن دلار... دیگر گور پدر لذت از لحظه... گور پدر هر روز کمی بهتر از دیروز باش... «نشستهام با شب قمار میکنم و هر چه میبرم تاریکتر میشوم.»
بهتر از دیروز باشی اما نتوانی از آن استفاده کنی برای چه بهتر شوی؟ امروز از چه لذت ببری وقتی فردایت زیر سایه بمبها خوابیده؟
«جنگ تمام شدهبود و حالا صلح داشت آدم میکشت» ما در صلح میجنگیدیم، صلح اصطلاحی بود برای سیاستمدارها. وقتی «اخبار، اخبار را میگوید که خبرها را پنهان کند»، ما هر روز در جنگ بودیم. من و تو دوست خاورمیانهای من، هر روز برای زندگی میجنگیدیم «و اعتراف میکنم که قرنهاست لبهایمان را مثل ماهیها تکان میدهیم و هیچ هیچ هیچ نمیگوییم».
«اگر برای بُریدنِ این رگ تیغ در خانه نباشد تا مغازه هم نخواهم رفت چرا که دیگر نه اصراری به زندگی دارم نه اصراری به مرگ!»
«و سالها طول کشید بفهمم درختی که زرد نمیشود مُرده است...»
عنوان: نام انیمهای در وصف زندگی دخترکی جوان در سالهای جنگ جهانی دوم.
متنهای در پرانتز: خطوطی از دفتر شعر گروس عبدالملکیان با نام «سهگانه خاورمیانه: جنگ، عشق، تنهایی».
همه میگن همهچیز تموم میشه اما نمیگن به چه قیمتی و کِی؟ انگار تنها کاری که باید بکنی اینه که به راحتی نفسکشیدن به زندگی ادامه بدی و به هیچی فکر نکنی، اما اگر نفسکشیدن هم سخت باشه چی؟
اون دفعه بار اول بود که بعد از اومدن از خوابگاه بازم حمله بهم دست داد. نمیدونستم چیکار کنم و باید کی رو صدا کنم. کسی خونه نبود. نمیدونم اگر بود هم کسی رو صدا میکردم یا نه. یادمه وقتی بچه بود و آبجی تازه به دنیا اومده بود وقتهایی که فقط من و اون خونه بودیم خودم رو میزدم به مردن ببینم واکنشش چیه؟ که اصلا یه بچه یک ساله به حرکت نکردن خواهرش اهمیتی میده یا نه؟ اصلا براش مهمه؟ و به این فکر میکردم که اگر واقعا یه روز همینجا جلوش بیفتم زمین و بمیرم آیا چیزی هم یادش میمونه تا بعدا برای مامان و بابا تعریف کنه؟ اصلا چیزی از خواهری که من باشم یادش میمونه؟
اون لحظهها هم داشتم به همین فکر میکردم. نمیدونم چرا یهو خاطره اون روزها اومد تو ذهنم اما همینجوری که دراز کشیده بود خیلی زنده و واضح تصویر آبجی رو میدیدم که چهار دست و پا میاد سمتم و داره کنارم بازی میکنه.
وقتی که از شدت درد حس کردم دارم میمیرم، که اگر دستم رو از قفسه سینهم جدا کنم از هم میپاشه و درد پخش میشه تو بدنم تا زودتر بمیرم، فکر کردم که باید رهاش کنم. دیگه تقلا نکردم که نگهش دارم؛ که کسی رو صدا بزنم، یا خودم رو کشونکشون ببرم سمت جعبه داروها... رهاش کردم و گذاشتم درد پخش بشه، رهاش کردم و گذاشتم اشکام صورتمو خیس کنن، رهاش کردم و به این فکر کردم که اگر این دفعه قراره واقعا بمیرم از مرگ نمیترسم. از این میترسم که تنهام و دارم میمیرم. از این میترسم که بمیرم و بفهمم برای هیچکسی اونقدرا هم مهم نبودم که بعد از مردنم بهم فکر کنه.
دستمو دراز کردم و روی صفحه گوشی زدم و گذاشتم شروع کنه به خوندن. مهم نبود چی میخونه؟ غمگین میخونه یا شاد؟ فقط صدای یکی رو کنار گوشم حس میکردم و اون لحظه خواننده نمیذاشت تنهایی بمیرم.
بیدار که شدم جای فرش روی صورتم قرمز شده و رد اشک روی صورتم مونده بود. وسط اتاق دراز کشیده بودم و تکههای پازل و جزوهها کنارم هر کدوم یه گوشه افتاده بودن. صدای آهنگ نمیاومد. بلند شدم. پاهام سست بود و موهام تو چشمام. عینکم رو پیدا نمیکردم و بخاطر گریه چشمام تارتر از قبل میدید. در اتاق رو باز کردم. برگشته بودن خونه. مامان گفت فکر کردم اگر صدات کنم که بالش بهت بدم دوباره میترسی و از خواب میپری، پس فقط آهنگ گوشیتو قطع کردم. دفعه بعد خواستی بخوابی حداقل یه بالش بذار زیر سرت تنبل خانم. گفتم باشه. دست و صورتم رو شستم و برگشتم اتاق.
اخرین آهنگی که پخش میشد no time to die بود.
پینوشت: لطفا وقتی ایمیل میفرستید آدرس وبلاگتون رو هم ضمیمه کنید.
صبحها از خواب بیدار میشویم. صبحانه میخوریم، فیلم تماشا میکنیم، کتاب میخوانیم، تکالیف دانشگاه را انجام میدهیم، فروغ را با زغال میکشد و من نگاهش میکنم، پادکست گوش میکنیم، کیک درست میکنیم و کمی را هم برای اتاق 215 کنار میگذاریم، چون ما را موقع درست کردنش توی آشپزخانه دید و شاید او هم دلش بخواهد.
زندگی عجیب است. قرار بود بروم و اتاق 217 بخوابم فقط برای اینکه بچههای اتاق خودمان سر و صدا راه انداخته بودند، نه اینکه شب را هم آنجا بگذرانم. رفته بودم با هم کمی از اوقات باقیمانده را تا آمدن بقیه بگذرانیم. اما بقیه نیامدند. ما هم نماندیم. 24ام خرداد بود.
حالا صبحها از خواب بیدار میشوم، صبحانه اما نمیخورم، فیلم میبینم و کتاب میخوانم، درس نمیخوانم؛ دانشگاه و تکالیفش به درک. دست و دلم به نقاشی کشیدن نمیرود، بگذریم... قبلا هم او نقاشی میکرد و من تماشا. پازلم را درست میکنم. قایقهای تصویر را کامل کردم، مانده موجها و تصویر زمینه.
موج بزرگ کاناگاوا را دوست دارم. حس میکنم شبیه من است. انگار من هم یکی از آدمهای کله قرمز توی قایق نقاشی باشم که با اینکه میدانند دریا ناآرام است باز هم دلشان نمیخواهد قایق را برگردانند به ساحل. درست است به عقب پارو میزنند تا از موجها فرار کنند اما شاید اینها هم فقط بهانه است. شابد همه آن آدمهای کله قرمز توی قایقها هم دوست دارند موج خراب شود روی سرشان تا سقوط کنند کف دریا.
پینوشت: عنوان دیالوگی از فیلم The Princess Bride
پینوشت دوم: بعضی وقتها فقط باید نوشت تا بدانی هنوز هم میشود کاری انجام داد. چند و چونش بماند برای بعد. حالا نوشتم که فقط و فقط نوشته باشم.
پینوشت سوم: ممنونم برای همه ایمیلها. میدانم جواب دادم که مینویسم و این پست قرار نیست انتظاراتم را از نوشتن برآورده کند اما شاید برای شروع بعد از چند ماه کافی باشد.
Imagine dragons یه آهنگ داره یه اسم موجها و من تموم مدت این چند ماه 21سالگی رو حس میکردم همون دختر 21سالهی توی آهنگم. برای اولین بار توی عمرش فکر کرد داره کار درست رو انجام میده اما اشتباه بود. تنها چیزی که برای آدم میمونه امید به اینه که زمان میگذره پس تنهایی توی موج اشکهات غلت بزن. زمان میگذره.
03 با بیمارستان شروع شد، با درد ادامه پیدا کرد و نزدیک بود با بیمارستان هم تموم بشه و فکر کنم از این نظر شانس آوردم که الان خونه هستم. تبخال دور بینیم خوب شده، دستم دیگه نمیلرزه و تمریناتم هرچند کلیشون رو پیچوندم و باعث میشه هربار تمرین بعدی برام سخت بشه، اما در کل خیلی راحتتر نفس میکشم و فعلا به همین راضیم.
داشتم نوشتههام رو از این سال مرور میکردم و دیدم چقدر تغییر کردم. اواخر ترم دو چندین صفحه رو خطخطی کردم و بعد هزاربار نوشتم که از خوابگاه متنفرم. اما حالا دارم روز میشمارم که برگردم خوابگاه و ستارهم رو ببینم. 03 خیلی چیزها رو ازم گرفت و باعث شد توی خیلی موارد بخشنده باشم. از خیلی از چیزایی که دوستشون داشتم دل کندم نه فقط برای اینکه مجبور بودم و مرگ به هر حال باعث میشه تو کسی که دوستش داری رو رها کنی، که خیلی چیزها رو با وجود دوستداشتن و اهمیتی که برام داشتن رها کردم. نمیدونم کارهام درست بوده یا نه اما بخشیدن تمام یادگاریهات از کسی که یه روز عزیزترین کست بوده به بچه های فامیل، حرفنزدن با کسی که یه روز تسکین دردهات بوده و کلی از چیزایی که روزی ارزشمندترینهای زندگیت بودن و حالا نداریشون. شاید گاهی اوقات باید ارزشمندها رو بدم به بقیه بذارم بقیه مراقبشون باشن چون دیگه خودم قدرشون رو نمیدونم.
03 اما بهجز ترککردن، ترکشدن و احساس تنفر از خودم و آدمها چیزهای دیگهای هم داشت. کارهایی که فکر میکردم میتونم توی این سال انجامشون بدم و هیچکدوم به سر انجام نرسیدن. نمیخوام توجیه کنم و بهونه بیارم. میدونم نصف بیشترش برای تنبلی و بیعرضگی خودم بوده نه هیچچیز دیگه... این سال درد و رنج زیاد داشت. میتونم همین رو اونقدر ادامه بدم که بلندترین پست تاریخ بشه اما بسه دیگه. 03 چیزهای قشنگ هم داشت.
شیرازگردی تنهایی و حتی با هماتاقیها. داستان و مقالهای که براشون کلی زحمت کشیدم و درسته مقامی نیاوردم و جایی چاپ نشدن اما خود نوشتنشون بهم این حس رو میداد که بالاخره منم میتونم یه کاری رو اصولی انجام بدم. ارائههایی که بعدش با تحسین استاد و همکلاسیها تموم میشد. تمام خنزل پنزلهایی که خریدم و کتابهایی که خوندم و فیلمهای که دیدم. ولگردیها و بستنی خوردنهای یواشکی برای اینکه حالت خوب بشه و بتونی برگردی خوابگاه. کتابخونه و انجمن شعر و ادب و شعرهایی که نوشتم اما نخوندم. همون چندتا جلسه کلاس شطرنج. انتخاب واحد ترم چهار که تونستم بالاخره با استادهایی کلاس بردارم که نصف دانشگاه آرزوشونو دارن. و خیلی چیزهای دیگه...
و البته دختر ستارهای. شاید بزرگترین اتفاق سال 03 افتادن یه ستاره از آسمون بود. توی اتاق جدیدی که قرار بود اوضاع رو بهتره کنه اما همهچیز رو بدتر از قبل کرد؛ یه ستاره کوچولو درست رو به روم بود و کمکم اونقدر بهم نزدیک شد که منم ازش نور گرفتم. وقتایی که از درد به خودم میپیچیدم کنارم بود و هر روز بیشتر و بیشتر اومد و توی قلبم نشست. نه فقط بهخاطر اینکه مراقبم بود. برای اینکه ستاره بود. هرکسی دوست داره وقتی به آسمون نگاه میکنه به ستاره برای خودش داشته باشه و حالا من وقتی همه برای امتحانات پایان ترم سه درس میخوندن با دختری که گرد ستارهها روی صورتش جای کک و مک باقیگذاشتهبودن ساحل خلیج و کوچه پس کوچهها بوشهر رو قدم میزدم و شب کنار ساحل سیگار میکشیدم.
من بوسیدمش و اون ستاره مال من شد. من از آسمون چیدمش و گذاشتمش توی جیبم فقط برای خود خودم. نمیدونم، هنوزم نمیدونم کارم درست بود یا نه اما احساسات آدمها دست خودشون نیست. گلدونی که برای هر دوتامون هست رو آب میدم و لبخند میزنم. با هم قهوه میخوریم و لبخند میزنم. آشپزی میکنیم و لبخند میزنم، هرکاری که اون یا حتی فکرش کنارم باشه و انجامش بدم باعث میشه لبخند بزنم، و اینجوری میشه که 03 با تموم سختیها و اتفاقهای تلخش شروع میکنه یه پوست انداختن و تغییر شکلدادن. زیبا میشه. نور میگیره. عین یه ستاره.
پینوشت: عنوان خطی از آهنگ Wrecked از Imagine Dragons
دلم میخواست بنویسم اما تایپکردن به مراتب آسونتر از نوشتن با مداده. اما هیچ ایدهای ندارم که چرا به جای باز کردن یه صفحه ورد شروع کردم به نوشتن اینجا. شاید برای اینکه یادم بمونه روزهای سختی هم وجودداشتن و میگذرن.
دور دهن و لبهام به خاطر ماسک بدجوری خشک شده بود و فکر کردم دوباره قراره تبدیل به تبخال بشه تا اینکه دوباره شیفت پرستار مهربون شد. تازه از خواب پاشدم - و آره نمیدونم اینبار چی بود که ریخت توی سرم اما هر چی بود بالاخره باعث شد بتونم خوب یکی دو ساعتی بخوابم- که با دیدن لب هام رفت و از توی کیفش بالم آورد و الان هنوزم دارم بوی توت فرنگی رو از لبام حس میکنم.
بهش گفتم از گوشی و اینترنت خسته شدم و میتونه برام کتاب جور کنه؟ گفت ابنجا فقط چندتایی کتاب هست که برای بخش کودکانه و فکر نمیکنه به درد من بخورن. بهش گفتم مهم نیست. سری بعدی که اومد دوتا کتاب تقریبا پاره دستش بود. قصه های خوب برای یچه هاب خوب و پاستیل های بنفش. حالا من نشستم و برای بار چندم و اینبار واقعا از ته دلم آرزو میکنم یه گربه سیاه با چتر از راه برسه و بتونم باهاش دوست بشم و حرف بزنم. اما صداش از تو کتاب میاد که میگه: واقعیت، تو باید واقعیت رو بگی.
واقعیت؟ واقعیت اینه که خسته شدم. دوست ندارم اسم پرستار مهربون و دکترها رو بلد بشم. میخوام دیگه اون لعنتی رو نزنم روی صورتم و برم خونه. واقعیت اینه که آدم هرچقدر هم بگه خونه رو دوست نداره و میخواد ازش فرار کنه توی موقعیت هایی قرار میگیره که آرزو میکنه کاش همونجا بود با تموم سختی هاش.
واقعیت اینه که خودم میدونستم قراره اوضاع بد بشه اما نادیدش گرفتم. میخواستم ببینم اخرش چجوری میشه و حالا که هنوز حتی به اخر نزدیک هم نشده ترسیدم و دلم نمیخواد ادامه ش بدم. شابد راست میگفت. بهتره دست از تظاهر کردن برداریم و واقعیت اینکه چقدر با وجود همه چیز دوست داریم زنده بمونیم رو بپذیریم.
تمرین های تنفسیم رو انجام میدم و امیدوارم عصر که دوباره آزمایش دادم نتیجه اونقدری خوب باشه که بتونم تا فردا صبح برم خونه. توی لوله فوت میکنم و سعی میکنم توپ ها رو اون بالا نگه دارم. توی دستگاه فوت میکنم و سعی میکنم یه خط درست روی خط توی مانیتور بندازم. سخته اما تلاشم رو میکنم.
+ پر از غلط تایپی. از این متنفرم. اما حالا نه. حالا فقط میخوم برنم روی دکمه انتشار و هیچوقت هم برنگردم غلط ها رو درست کنم. برای اینکه امید دارم یه روز برمیگردم و اینها رو میخونم و یادم میاد اوضاع چقدر بد بود اما تونستم از پسش بر بیام.
هوا تاریک و روشنه. بارون خیلی ریز و نمنم میباره.به گلدونهام آب میدم و همزمان با همه یکییکی خداحافظی میکنم. از چهلتا گلدون توی اتاقم فقط دهتاشون مونده. نمیدونم وقتی کسی نمیتونه از چندتا گلدون مراقبت کنه صلاحیت؛ یا نه... لیاقت اینکه از بقیه آدما مراقبت کنه رو داره؟
نیم ساعت بعد تنها صدایی که میاد صدای دمشدن قهوه و اپیزود آبنباتی از شکوفههای گیلاس رادیو دیو هست.
هنوز هوا نم داره. همهجای خونه بهم ریختهست و مامان یه لیست طولانی از کارهایی که باید انجام بدم رو چسبونده روی در یخچال. اما نمیدونم چرا دلم میخواد سیگار بکشم. همه چیز رو رها میکنم و میرم سر کیفم یه نخ بر میدارم و با فنجون قهوهام میرم توی حیاط. شمعدونیهای مامان هنوز خیسن. صدای پرندهها آرومآروم بعد از تموم شدن بارون شروع میشه. میشینم جایی که قبلا درخت پرتقال بود و سیگارمو روشن میکنم. دودش رو که میدم بیرون با بخار نفسهام قاتی میشه و وول میخوره سمت آسمون. عجلهای ندارم آروم به سیگارم پک میزنم. شیرینی لبهامو مزه میکنم و به پیچ و تاب دود توی نسیم خیره میشم.. از توی جیبم صدای آواز ژاپنی میاد. از دورتر صدای پرندهها. برای بار هزارم وقتی چشمم به شعر روی فنجون میافته ادامهش رو زمزمه میکنم. مامان بدش میاد اما من دوست دارم اونجایی از شعر رو که میگه " نترسیم از مرگ / مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است " .
سیگار که تموم میشه میرم و کنار گلهای مامان توی باغچه ته سیگارمو چال میکنم. با خودم فکر میکنم یه جز چندتا ته سیگار تا حالا چندتا چیز دیگه رو اونجا توی باغچه چال کردم تا کسی نبینه؟
مبهوت رد دودم، این شکوهها قدیمیست
تسلیم اصل تکرار، سیگار پشت سیگار
پیوست: Cigarettes out the window از Tv Girl
درسته شبهایی وجود دارن که انگار نفرینشدن. شبهایی که ساعت سه دارن و کلی فکر و خیال. شبهایی هم وجود دارن که دلت میخواد بیدار بمونی و تا صبح حرف بزنی حتی اگر برای امتحان فردا هیچی نخونده باشی. شبهایی وجود دارن که دستهای همدیگه رو میگیریم و امتداد ساحل رو قدم میزنیم. شبهایی که دلم میخواد بیدار بمونم و باهات حرف بزنم اما خواب، -همون خوابی که یه روز آرزو میکردی تو رو تو خودش غرق کنه و بذاره یکم آروم بگیری-، میاد و نمیذاره بیدار بمونم.
روزها آروم میگذرن. هنوز هم مثل همدیگهن. اما میتونم برای آبجی که مریض شده سوپ درست کنم و مراقبش باشم. میتونم کتاب بخونم. میتونم توی اتاقم که تاریک شده فیلم ببینم و پای سیبی که خودم درست کردم رو با چایی توی ماگی که دختر ستارهای برام خریده بخورم. میتونم یک ساعت تمام روی نقاشیای که آخرش هم خوب از آب درنیومد کار کنم و خب... دیگه عصبانی نمیشم که خوب نیست. حداقل سعیم رو میکنم عصبانی نشم. جوراب پشمالوی گشادمو میپوشم و کلاه، کاموا و قلاب رو برمیدارم میرم بیرون میشینم و همچنان که رادیو دیو گوش میدم به این فکر میکنم که چقدر دیگه باید ببافم و چند وقت دیگه طول میکشه که بتونم بپوشمش. چندین رسپی کوکی امتحان میکنم تا اینکه یکیش جواب میده و میشه اونی که میخواستم.
آدنیوم تازه به گلدون جدیدش عادت کرده و شده پر از جوونه و برگهای سبز کوچیک. اول که گلدون رو عوض کردم و برگهاش یکم زرد شدن نگران شدم. دور خودم میچرخیدم و کل اینترنت رو گشتم برای اینکه مطمئن بشم برای تغییر گلدونه نه چیز دیگه اما بازم قبول نمیکردم و هر روز هر ساعت نگاش میکردم و حساب میکردم دوتا برگ تا حالا ازش ریخته و نیم سانت برگ کوچولوش زرد شده. اما چیز خاصی نبود. حالا پر از جوونههای ریزه و قراره کلی برگ بده.
با خودم فکر میکنم شاید ما هم مثل آدنیوم باشیم. پر از برگ بودیم و جوون اما زندگی هم پر از تغییره. تغییرات و اتفاقاتی که دست ما نبودن و نیستن. اینطور شد که برگهامون زرد شد و افتاد و دیگه جوونه نزدیم. موندیم و داریم هر روز برگهای بیشتری رو از دست میدیم. آدنیوم دوباره جوونه زد چون گلدون بزرگ و بهتری برای زندگی داشت، فقط عادت کردن بهش یکم زمان برد. اما نمیدونم اتفاقات و تغییرات زندگی ما هم رفتن به یه گلدون بزرگتر و یه مرحله بالاتر بود؟ یا آفتزده شدیم و کوچکتر؟
هنوز به اینکه خونه باشم عادت نکردم. از این هفته ترم جدید شروع میشه. زندگی اونقدر بهم پیچیده که نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت. به خونه تعلق دارم یا خوابگاه. شهر من کجاست؟ درسته که از خوابگاه به خونه پناه بیاری و از خونه به خوابگاه؟ مثل یه آونگم که خودشم نمیدونه باید کجا باشه و مدام از این سمت به سمت دیگه هلش میدن. مثل گنجشکی که پاهاشو با نخ بستهن به شاخه درخت اما تشویقش میکنن که پرواز کنه. مثل آدنیومی که تا میاد به گلدون جدیدش عادت کنه جا به جاش میکنن.
پیوست: little things از one direction.
بهش گفتم از وقتی برگشتم حالم خیلی بهتر شده. انگار این بدنمه که با ناخودآگاهم دست به یکی کرده علیه خودم. ولی نمیدونم دقیقا چی میخواد از جونم. گفتم از اینکه حالم خوب نباشه بدم میاد و بهنظرم این درد نیست که دارم تحمل میکنم صرفا ضعف خودمه که بدنم داره به روم میاره، که درد احتمالا باید یه چیزی بیشتر از به خودت پیچیدن باشه. به حرفاهام گوش داد. همیشه گوش میده اما آخرش بهم گفت شاید بهتره تمومش کنیم. گفت احساس میکنه همونطوری که بار اول چون آشنا بود بهش اعتماد کردم حالا هم چون آشناست بهش اعتماد ندارم و سوالهاشو جواب سر بالا میدم و به حرفهاش گوش نمیدم. نمیخواستم اینطور بشه. حس میکنم اونم دیگه نمیخواد به حرفهام گوش بده. گفت منو بخشیده اما میدونم این نتیجه کنترل نکردن خودمه. روز اول یکی از چیزهایی که بهش گفتم همین بود. گفتم وقتی با یکی آشنا میشم و ازش خوشم میاد میترسم. نگران میشم و با خودم فکر میکنم دقیقا چند وقت دیگه طول میکشه تا ترکم کنه و بفهمه آدم دوست داشتنیای نیستم. اون روز بهم خندید اما خودشم الان ترکم کرده. هرکسی یه بهونهای داره. بهونه اون هم اینه که این به صلاحمه که یکی دیگه رو پیدا کنم. یکی که بیشتر ببینمش و رو در رو و صادقانه باهاش حرف بزنم.
یه بخشی از درونم میگه که حرفش راسته. که بهش اعتماد ندارم. اما یه بخشی ازم دوست داره گریه کنه بغلش کنه، به پاش بیفته و التماس کنه ببخشدم. ولی تموم واکنشم به حرفش این بود که بگم بهش فکر میکنم. نه غمی نه خندهای. اما انگار دارن توی شکمم طبل میزنن. برای همینه که میگم ناخودآگاهم با بدنم دست به یکی کرده علیه خودم.
حالا تصمیمم رو هنوز کامل نگرفتم اما به حرفش که میگفت از روزهام بنویسم گوش میدم. مینویسم هرچند فکر کنم چرند و پرنده. و در واقع الان هم دارم همین کار میکنم.
اگر بخوام از روزهام بنویسم، هر روز عین روز قبله. از خواب پا میشی. قهوه میخوری. ظرفهای صبحونه که مونده رو میشوری. لباسها رو میذاری لباسشویی یا خونه رو جارو میکنی. غذا درست میکنی. منتظر میمونی تا بقیه هم برگردن خونه و در حین انتظار فیلم میبینی یا کتاب میخونی.
دوست داشتم درخت توت هنوز هم پر از برگ های زرد و قهوهای بود و صبح که از خواب پا میشدم میدیدم برگهاش حیاط رو پر کردن، اون وقت میرفتم برگها رو جارو میزدم و فکر میکردم به داستان اون دختره که قرار بود وقتی آخرین برگ از درخت میفته بمیره. البته درخت توت هنوز هم چندتایی برگ داره اما نمیدونم آخریش کی از شاخه کنده میشه.
بهجای جارو کردن برگها امروز نشستم روی تخت بیرون و کتاب خوندم. زنده به گور از هدایت. هوا سرد بود و تا استخونم میرفت اما دوستش داشتم.
قبلا گفتم از هدایت بدم میاد؟ حالا دیگه نه. نمیدونم... از آدمهایی که میخوان حرفهای سادهشون رو پرطمطراق نشون بدم میاد و بهنظرم هدایت هم همینطوره. درد درده. رنج رنج. برای همه و همیشهست. چیزی نیست که بخواد براش اونطور قلم بزنه. شایدم من دارم اشتباه میکنم. اما زنده بگور ساده بود. عین یه آدم معمولی. از آبجی خانم و گوژپشت هم خوشم اومد. همشون معمولی بودن انگار یه آدم عادی داشت تعریف میکرد. البته نمیدونم باید ساده و مقبول بود یا سبک پیچیده و خاصی داشت که هرکسی درک نکنه؟ هدایت بدون اون پیچیدگیش هدایت نیست یکیه عین بقیه با یه داستان معمولی.
حالا که فکرش رو میکنم هدایت باید حرفهای سادهش رو پرطمطراق نشون بده تا هدایت بشه. اما نمیدونم درسته که یه نویسنده بهخاطر سبکش معروف بشه نه داستانش؟
خیلی از فیلمها و کارگردانها هم همینطورن. سبکشون معروفشون کرده نه داستان و چیزی که قراره بگن. شاید برای همینه که به دلم نمیشینه فیلمهاشون چون من داستان میخوام نه سبک. البته بیشتر نه کامل.
* عنوان خطی از آهنگ i don't like myself از imagine dragons