زهر توی قلبم میچرخه
من رازهایی دارم که نمیتونم به هیچکس بگم
鏡 (kagami): کاگامی یعنی آینه.
افسانههای ژاپنی میگن آینه دروازه رسیدن به دنیای ارواحه. جایی که روح اصلی خودت رو ببینی، به درون خودت نگاه کنی؛ با خودت فکر کنی ببینی کجای داستانی و قراره کی باشی و چی بشی.
بهش گفتم از وقتی برگشتم حالم خیلی بهتر شده. انگار این بدنمه که با ناخودآگاهم دست به یکی کرده علیه خودم. ولی نمیدونم دقیقا چی میخواد از جونم. گفتم از اینکه حالم خوب نباشه بدم میاد و بهنظرم این درد نیست که دارم تحمل میکنم صرفا ضعف خودمه که بدنم داره به روم میاره، که درد احتمالا باید یه چیزی بیشتر از به خودت پیچیدن باشه. به حرفاهام گوش داد. همیشه گوش میده اما آخرش بهم گفت شاید بهتره تمومش کنیم. گفت احساس میکنه همونطوری که بار اول چون آشنا بود بهش اعتماد کردم حالا هم چون آشناست بهش اعتماد ندارم و سوالهاشو جواب سر بالا میدم و به حرفهاش گوش نمیدم. نمیخواستم اینطور بشه. حس میکنم اونم دیگه نمیخواد به حرفهام گوش بده. گفت منو بخشیده اما میدونم این نتیجه کنترل نکردن خودمه. روز اول یکی از چیزهایی که بهش گفتم همین بود. گفتم وقتی با یکی آشنا میشم و ازش خوشم میاد میترسم. نگران میشم و با خودم فکر میکنم دقیقا چند وقت دیگه طول میکشه تا ترکم کنه و بفهمه آدم دوست داشتنیای نیستم. اون روز بهم خندید اما خودشم الان ترکم کرده. هرکسی یه بهونهای داره. بهونه اون هم اینه که این به صلاحمه که یکی دیگه رو پیدا کنم. یکی که بیشتر ببینمش و رو در رو و صادقانه باهاش حرف بزنم.
یه بخشی از درونم میگه که حرفش راسته. که بهش اعتماد ندارم. اما یه بخشی ازم دوست داره گریه کنه بغلش کنه، به پاش بیفته و التماس کنه ببخشدم. ولی تموم واکنشم به حرفش این بود که بگم بهش فکر میکنم. نه غمی نه خندهای. اما انگار دارن توی شکمم طبل میزنن. برای همینه که میگم ناخودآگاهم با بدنم دست به یکی کرده علیه خودم.
حالا تصمیمم رو هنوز کامل نگرفتم اما به حرفش که میگفت از روزهام بنویسم گوش میدم. مینویسم هرچند فکر کنم چرند و پرنده. و در واقع الان هم دارم همین کار میکنم.
اگر بخوام از روزهام بنویسم، هر روز عین روز قبله. از خواب پا میشی. قهوه میخوری. ظرفهای صبحونه که مونده رو میشوری. لباسها رو میذاری لباسشویی یا خونه رو جارو میکنی. غذا درست میکنی. منتظر میمونی تا بقیه هم برگردن خونه و در حین انتظار فیلم میبینی یا کتاب میخونی.
دوست داشتم درخت توت هنوز هم پر از برگ های زرد و قهوهای بود و صبح که از خواب پا میشدم میدیدم برگهاش حیاط رو پر کردن، اون وقت میرفتم برگها رو جارو میزدم و فکر میکردم به داستان اون دختره که قرار بود وقتی آخرین برگ از درخت میفته بمیره. البته درخت توت هنوز هم چندتایی برگ داره اما نمیدونم آخریش کی از شاخه کنده میشه.
بهجای جارو کردن برگها امروز نشستم روی تخت بیرون و کتاب خوندم. زنده به گور از هدایت. هوا سرد بود و تا استخونم میرفت اما دوستش داشتم.
قبلا گفتم از هدایت بدم میاد؟ حالا دیگه نه. نمیدونم... از آدمهایی که میخوان حرفهای سادهشون رو پرطمطراق نشون بدم میاد و بهنظرم هدایت هم همینطوره. درد درده. رنج رنج. برای همه و همیشهست. چیزی نیست که بخواد براش اونطور قلم بزنه. شایدم من دارم اشتباه میکنم. اما زنده بگور ساده بود. عین یه آدم معمولی. از آبجی خانم و گوژپشت هم خوشم اومد. همشون معمولی بودن انگار یه آدم عادی داشت تعریف میکرد. البته نمیدونم باید ساده و مقبول بود یا سبک پیچیده و خاصی داشت که هرکسی درک نکنه؟ هدایت بدون اون پیچیدگیش هدایت نیست یکیه عین بقیه با یه داستان معمولی.
حالا که فکرش رو میکنم هدایت باید حرفهای سادهش رو پرطمطراق نشون بده تا هدایت بشه. اما نمیدونم درسته که یه نویسنده بهخاطر سبکش معروف بشه نه داستانش؟
خیلی از فیلمها و کارگردانها هم همینطورن. سبکشون معروفشون کرده نه داستان و چیزی که قراره بگن. شاید برای همینه که به دلم نمیشینه فیلمهاشون چون من داستان میخوام نه سبک. البته بیشتر نه کامل.
* عنوان خطی از آهنگ i don't like myself از imagine dragons