درسته شبهایی وجود دارن که انگار نفرینشدن. شبهایی که ساعت سه دارن و کلی فکر و خیال. شبهایی هم وجود دارن که دلت میخواد بیدار بمونی و تا صبح حرف بزنی حتی اگر برای امتحان فردا هیچی نخونده باشی. شبهایی وجود دارن که دستهای همدیگه رو میگیریم و امتداد ساحل رو قدم میزنیم. شبهایی که دلم میخواد بیدار بمونم و باهات حرف بزنم اما خواب، -همون خوابی که یه روز آرزو میکردی تو رو تو خودش غرق کنه و بذاره یکم آروم بگیری-، میاد و نمیذاره بیدار بمونم.
روزها آروم میگذرن. هنوز هم مثل همدیگهن. اما میتونم برای آبجی که مریض شده سوپ درست کنم و مراقبش باشم. میتونم کتاب بخونم. میتونم توی اتاقم که تاریک شده فیلم ببینم و پای سیبی که خودم درست کردم رو با چایی توی ماگی که دختر ستارهای برام خریده بخورم. میتونم یک ساعت تمام روی نقاشیای که آخرش هم خوب از آب درنیومد کار کنم و خب... دیگه عصبانی نمیشم که خوب نیست. حداقل سعیم رو میکنم عصبانی نشم. جوراب پشمالوی گشادمو میپوشم و کلاه، کاموا و قلاب رو برمیدارم میرم بیرون میشینم و همچنان که رادیو دیو گوش میدم به این فکر میکنم که چقدر دیگه باید ببافم و چند وقت دیگه طول میکشه که بتونم بپوشمش. چندین رسپی کوکی امتحان میکنم تا اینکه یکیش جواب میده و میشه اونی که میخواستم.
آدنیوم تازه به گلدون جدیدش عادت کرده و شده پر از جوونه و برگهای سبز کوچیک. اول که گلدون رو عوض کردم و برگهاش یکم زرد شدن نگران شدم. دور خودم میچرخیدم و کل اینترنت رو گشتم برای اینکه مطمئن بشم برای تغییر گلدونه نه چیز دیگه اما بازم قبول نمیکردم و هر روز هر ساعت نگاش میکردم و حساب میکردم دوتا برگ تا حالا ازش ریخته و نیم سانت برگ کوچولوش زرد شده. اما چیز خاصی نبود. حالا پر از جوونههای ریزه و قراره کلی برگ بده.
با خودم فکر میکنم شاید ما هم مثل آدنیوم باشیم. پر از برگ بودیم و جوون اما زندگی هم پر از تغییره. تغییرات و اتفاقاتی که دست ما نبودن و نیستن. اینطور شد که برگهامون زرد شد و افتاد و دیگه جوونه نزدیم. موندیم و داریم هر روز برگهای بیشتری رو از دست میدیم. آدنیوم دوباره جوونه زد چون گلدون بزرگ و بهتری برای زندگی داشت، فقط عادت کردن بهش یکم زمان برد. اما نمیدونم اتفاقات و تغییرات زندگی ما هم رفتن به یه گلدون بزرگتر و یه مرحله بالاتر بود؟ یا آفتزده شدیم و کوچکتر؟
هنوز به اینکه خونه باشم عادت نکردم. از این هفته ترم جدید شروع میشه. زندگی اونقدر بهم پیچیده که نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت. به خونه تعلق دارم یا خوابگاه. شهر من کجاست؟ درسته که از خوابگاه به خونه پناه بیاری و از خونه به خوابگاه؟ مثل یه آونگم که خودشم نمیدونه باید کجا باشه و مدام از این سمت به سمت دیگه هلش میدن. مثل گنجشکی که پاهاشو با نخ بستهن به شاخه درخت اما تشویقش میکنن که پرواز کنه. مثل آدنیومی که تا میاد به گلدون جدیدش عادت کنه جا به جاش میکنن.
پیوست: little things از one direction.